... حینِ فیلمبرداریِ " شاید وقتی دیگر " همسر و فرزندانِ بیضایی از ایران رفتند و پس از پایانِ فیلمبرداری قصد داشت خودش هم برود . هر روز که به خانه می آمد ، چیزی از وسائلِ منزل را فروخته بودند ، در حالی که اتفاقی مثلِ فیلمِ " سگ کشی " در حالِ رخ دادن بود : کسانی برایِ اینکه خانه را ارزان تر بخرند ، هر وقت بیضایی به خانه می آمد ، به او خبر می دادند که کسانی از دادگاهِ انقلاب به سراغِ او آمده بودند . بلاخره بیضایی خانه و وسایل را به ارزانترین قیمت فروخت و با روحیه ی بسیار بدی از ایران رفت . زن و فرزندش پناهنده ی سوئد شده بودند ، اما بیضایی نمی خواست پناهنده شود . برایِ همین ویزایِ آلمان گرفت و از آنجا با زحمت ویزایِ سوئد را گرفت و با قطار خودش را به سوئد رساند . بیضایی به جایِ قطارِ بین المللی ، سوارِ قطاری شده بود که در هر ایستگاهی نگه می داشت و در دانمارک پیاده اش کردند ؛ وسطِ دی ماه با برفی که تا زانویش بود . او هم با دو ساکِ بسیار سنگین شامل هدایاء ، نوشته ها و کتاب هایش کیلومترها پیاده رفت ، و وقتی سرانجام به سوئد رسید ، از کمر درد بستری شد .
بعد متوجه شد که اصلا نمی تواند آنجا بماند . باید می رفت کلاسِ سوئدی و تازه در 50 سالگی شروع می کرد به یاد گرفتنِ زبانِ سوئدی ، و اصلا چرا ؟ او می خواست فارسی بنویسد . افسرِ سوئدی که برایِ اقامت از او سئوال و جواب می کرد ، می پرسد : " چرا آمدی ؟ " بیضایی جواب می دهد : " چون در مملکتم نمی گذاشتند کار کنم " افسر می گوید : " کارت چیست ؟ " بیضایی : " سینما و تأتر " . افسر ادامه می دهد : " فکر می کنی در اینجا می توانی کار کنی ؟ " بیضایی می بیند که او راست می گوید ...
به ایران باز می گردد ، اما در فرودگاه حتی پولِ تاکسی هم ندارد . خوشبختانه دوستانی برایِ بردنِ او آمده بودند و او را به خانه ی پدرش بردند . اما بیضایی نمی دانست که از فردا چه کار باید بکند . اما مطمئن بود که خواهد نوشت ، چون نوشتن تنها کاری بود که نمی توانستند جلویش را بگیرند ! ....
بعد متوجه شد که اصلا نمی تواند آنجا بماند . باید می رفت کلاسِ سوئدی و تازه در 50 سالگی شروع می کرد به یاد گرفتنِ زبانِ سوئدی ، و اصلا چرا ؟ او می خواست فارسی بنویسد . افسرِ سوئدی که برایِ اقامت از او سئوال و جواب می کرد ، می پرسد : " چرا آمدی ؟ " بیضایی جواب می دهد : " چون در مملکتم نمی گذاشتند کار کنم " افسر می گوید : " کارت چیست ؟ " بیضایی : " سینما و تأتر " . افسر ادامه می دهد : " فکر می کنی در اینجا می توانی کار کنی ؟ " بیضایی می بیند که او راست می گوید ...
به ایران باز می گردد ، اما در فرودگاه حتی پولِ تاکسی هم ندارد . خوشبختانه دوستانی برایِ بردنِ او آمده بودند و او را به خانه ی پدرش بردند . اما بیضایی نمی دانست که از فردا چه کار باید بکند . اما مطمئن بود که خواهد نوشت ، چون نوشتن تنها کاری بود که نمی توانستند جلویش را بگیرند ! ....